جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳
... میخواد عدم اعتماد به نفس پدر و مادر نسبت به بچه شون باشه، به این دلیل که به اندازهء اون به روز نیستن، یا عدم اعتماد به نفس شوهر در برابر زن، چون این روزا نمیشه فقط به زور بازو نازید!! یا عدم اعتماد به نفس زن به دلیل خوشگلتر نبودن نسبت به دخترهمسایه!! یا عدم اعتماد به نفس بچه در برابر پدر و مادر، به خاطر کامل و آسمانی نبودن...
یه مدت که روی جوامع کوچیکی که در روز یا هفته باهاشون سروکار دارید، تمرکز کنید، میبینید که بیش از 90% جبهه گیری های معمول آدمایی که بیشتر از 6 ماهه میشناسید، ناشی از کمبود همین اکثیر اعتماد به نفسه! مشکل اصلیش هم تو جامعهء ما ارزشهاییه که روشون بنا شده. فکرش رو بکنید فقط اگه پدر و مادرها نمیخواستن نقش دانای کلی رو که تو بچگی بچه هاشون داشتن از دست ندن، چقدر پذیرفتن بچه هاشون -و تفاوت اونها با خودشون- براشون راحت تر میشد و چقدر بچه ها احساس امنیت بیشتری میکردن که خصوصی ترین حرفهاشونو اول به پدر و مادرهاشون بگن. یا زن و شوهرها اگه قرار نبود همدیگه رو دو دستی بچسبن تا با کفن سفید از هم جدا بشن، چقدر راحت تر مشکلات ارتباطیشون رو با هم حل میکردن به جای اینکه به هفت تا خاله خانباجی (اشتباه نشه! این معجون از نوع مذکرش هم بسیار یافت میشه، علی الخصوص تو ادارات این مملکت! باور بفرمایید!!) و رمال و کف بین برای دوا درمون مراجعه کنن.
... بماند! اصلاً اعتماد به نفس چیز خوبیه، اگه داشته باشیش. بهتر هم میشه اگه بتونی به دیگران هم بدیش! بیاین تمرین کنیم که صِرفِ بودنمون ارزشمنده و قرار نیست سر چیزی با کسی بجنگیم که با به دست آوردنش، چیزی بهمون اضافه بشه؛ حتی اگه اون چیز اعتبار و شخصیتمون باشه!
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳
فریبا وفی
برندهء جایزهء بهترین رمان سال 1381/ سومین دورهء جایزه هوشنگ گلشیری/ دومین دورهء جایزه ادبی یلدا
چاپ سوم/نشر مرکز/تهران 1381
خب، چه عرض کنم... به نظر میومد باید خیلی بیشتر از این حرفا باشه، ولی نبود! (راستی جایزه رو به چی میدن؟!؟) حالا کلاً اینجوری بگم که کتاب از زاویهء دید اول شخص مفرد روایت میشه و طبق معمول همه آثاری که میخوان پست مدرن باشن (!) ، نظم زمانی خاصی نداره، اما ساختار بی زمانی قابل قبولی هم نداره (یه وقت هست، آدم به طور آگاهانه همه چیز رو به هم میریزه، یه وقت نه، از شلختگی بیش از حد، همه چیز به هم ریخته هست! و فرق مورد اول و دوم، در تسلط/عدم تسلط به اوضاع ست!) کل نوشتار سکته داره. یعنی یه چیزی به اسم انسجام در این نوشته کمتر به چشم میخوره: چه انسجام معنایی، چه انسجام فکری (تروخدا از "جریان سیال ذهن" دفاع نکنین که نه فقط خودم کشته مرده شم، بلکه به اینی که الان گفتم هم هیچ ربطی نداره!) یا حتی انسجام ساختاری. و در نهایت اینکه نویسنده بین روایت سه نسل سرگردونه. به ظاهر داره زندگی خودش رو روایت میکنه، در حالیکه زندگی پدر و مادر و خاله و شوهرخاله و خواهرها رو هم کاملاً باز میکنه و درعین حال، برای آیندهء بچه ها هم برنامه هایی میچینه. نمیدونم شاید این یکی یه کم هم مثبت باشه که یعنی مثلاً زن ایرانی نه میتونه مستقل از گذشته و پدر و مادرش زندگی کنه، نه میتونه آیندهء بچه هاش رو به خودشون بسپره... (ولی باز هم اونقدرا خودآگاهانه به نظر نمیاد!) مشکل دیگه هم اینه که خیلی موضوعات زیادی رو ریخته وسط گود که نمیدونم مثلاً چی گفته باشه، ولی عملاً از هیچکدوم هم چیز خاصی نتونسته بگه!
اما حالا نکات مثبت (هممم، گویا اول باید مثبتها رو گفت... شما ببخشید!) یکی اینکه جمله های توصیفی خیلی خوبی بعضی جاها دیده میشه –که طبق یادداشتهای بنده در زمان خوندن- "یه جایی تو سیاهچاله ها گم میشن و به سرانجامی نمیرسن!" (یه چندتاشو این پایین نقل میکنم.) یکی دیگه هم خود ایدهء کتابه "پرندهء من" و اینکه "هرکسی پرنده ای داره که هرجا بره، صاحبش هم باید دنبالش بره –یعنی میره!" ولی این ایده واقعاً بد پرداخت شده و کلاً حیف شده!!
یه چیز دیگه هم اینکه چرا این خانمهای نویسندهء ایرانی حتماً باید یه جوری به موضوع "خیانت به همسر" بپردازن؟؟ دلیلش این نیست که از بچگی بهشون آموزش داده شده "هر لحظه «فکر نکردن» به همسر و بچه ها، یه جور خیانته، حتی اگه این فکر نکردن به همسر و بچه ها، لازمهء فکرکردن به «خود» بوده باشه" ؟!... اَه! بابام جان، اوضاع وخیم تر از این حرفاس دیگه... بریم سراغ جملات و عبارات قشنگ!
«بعد از خانه نشین شدن آقاجان زاری مامان بالا گرفت. انگار حالا دیگر عمدی در کار بود. صدای زاری نبود. بیزاری بود.» ص 30
«خاله محبوب میگوید
- من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.
جعفر شوهر اولش بود.
- گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.» ص 38
«آهسته میگوید "طلاقت میدهم".
مثل تیر خلاصی است که خیلی آرام و خونسرد شلیک میکند.
من باید بمیرم. دراز بکشم و بمیرم. دراز میکشم ولی نمیمیرم.» ص 50
«شاید هم عشق در خود آدم است. فکر میکنم می شود با عشق مثل برگ عبوری به همه جا رفت و در هرجایی زندگی کرد. راستش من چنین برگی را در جیبم ندارم. می ترسم به آن طرف ها بیایم و با جیبی خالی گم بشوم. آن وقت باید دست به دامان یکی بشوم. می ترسم به بهشت تو بیایم و چشمم به چیزهای باقیمانده از جهنم بیفتد که به تنم چسبیده اند.» ص 71
«هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام خودم را در حالت درازکش در حالی که سرم زیر بالش پنهان است قبول کنم. این یک تصویر از دهها تصویری است که هیچ جوری نمیتوانم خودم را در آن دوست داشته باشم و انگار نمیشود بدون دوست داشتن از چیزی عبور کرد. من آن طرف تصویرها مانده ام.» ص 126
«جای دلخواهم را توی خانه پیدا کرده ام. همان جا نشسته ام و کتابی را ورق می زنم. هربار به سطر اول برمیگردم و از نو جمله را میخوانم. چشمانم مثل آهنربایی شده که خاصیت هود را از دست داده و بدون توانایی جذب کلمات روی سطح کاغذ میلغزند.» ص 127
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳
Notre vie quotidienne est bombardée de hasards, plus exactement de rencontres fortuites entre les gens et les événements, ce qu’on appelle des coïncidences. Il y a coïncidence quand deux événements inattendus se produisent en même temps, quand ils se rencontrent : Tomas apparaît dans la brasserie au moment où la radio joue du Beethoven. Dans leur immense majorité, ces coïncidence-là passent complètement inaperçues. Si le boucher du coin était venu s’asseoir à une table de la brasserie à la place de Tomas, Tereza n’aurait pas remarqué que la radio jouait du Beethoven (bien que la rencontre de Beethoven et d’un boucher soit aussi une curieuse coïncidence). Mais l’amour naissant a aiguisé en elle le sens de la beauté et elle n’oubliera jamais cette musique. Chaque fois qu’elle l’attendra elle sera émue. Tout ce qui se passera autour d’elle en cet instant sera nimbé de l’éclat de cette musique, et sera beau.
…
یادم رفته بود کوندرا چقدر معرکه اس! به هزار و یک دلیل، یکیشم این:
میگه زندگی روزمره پر از اتفاقه؛ یا دقیقتر پر از برخوردهای غیرمنتظرهء رخدادها و انسانها؛ چیزی که بهش میگیم تصادف. میگه تصادف وقتی رخ میده که دو رخداد نامنتظره همزمان رخ میدن و با هم تلاقی پیدا میکنن. مثل اینکه وقتی توماس وارد کافه شد، آهنگ بتهوون از رادیو پخش شد. میگه اکثر این تصادفها نادیده گرفته میشن، یعنی مثلاً اگه قصاب سرنبش به جای توماس وارد کافه شده بود و سر میز نشسته بود، ترزا هیچوقت توجه نمیکرد که رادیو داره بتهوون پخش میکنه درحالیکه برخورد بتهوون و قصاب خودش تصادف جالبیه! اما عشقی که داشت به وجود میومد، در ذهن ترزا یه جور حس زیبایی حک میکنه که نه فقط هیچوقت این آهنگ رو فراموش نخواهد کرد، بلکه هرچی هم در این لحظه در اطرافش هست، با این آهنگ منور و زیبا میشه. ... میگه آنا هم (تولستوی-آناکارنینا) وقتی با ورونسکی در ایستگاه قطار روبرو شد، درست بعد از خودکشی یه آدم زیر یه قطار بود، که آخر رمان آنا رو میبینیم که خودش رو زیر قطار پرت میکنه. ... آنا میتونست هزار جور دیگه به زندگیش خاتمه بده، اما ایده ایستگاه و مرگ، محرک فراموش نشدنی مرتبط با تولد عشق، در لحظهء ناامیدی زیبایی تاریکش رو به آنا تحمیل کرد. میگه آدم به طور ناخودآگاه زندگیش رو بر اساس قوانین زیبایی تصنیف میکنه، اونم درست در لحظات ناامیدی مطلق.
سهشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳
یکی از فیلمایی که میخواستم راجع بهش بنویسم، فیلم Tais-toi (گلاب به روتون! "خفه شو!") بود کار فرانسیس وبر، با بازی ژان رنو و ژرار دیپاردیو. خب اصل موضوع اینه که فیلم یه فیلم کمدی بود که گویا طبق عادت مألوف جناب وبر، دو شخصیت کاملاً متضاد مسوول ایجاد طنز در فیلم بودند: ژان رنوی بسیار جدی عضو خیانتکار یه گروه مافیایی و دیپاردیویی که قلب یه بچه در سینه ش میتپه!! (فقط تصور کنین این آقای دیپاردیو چه کرده تو این فیلم!)
قشنگی فیلم به این بود که این آقای وبر، علارغم پیش گرفتن یه خط داستانی ساده و معقول! از همه نوع طنزی به خوبی استفاده کرده بود؛ طنز کلامی، طنز تصویری و طنز موقعیتی. یعنی کسانی هم زبان فرانسه بلد نبودن، خیلی راحت میتونستن -نه فقط خسته نشن، بلکه!- با این فیلم بخندن. این به نظر من یعنی یه کار کمدی خوب!
تازه جالبش اینه که گویا این فیلم به خوبی کار قبلی ایشون Le Placard نیست و من در حسرت دیدن اون کار ام!
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳
ای بابا! تقصیر من نیست که! هروقت وبلاگ نوشتنم میاد، اینترنت ندارم،،، وبالعکس! اما عوضش نه فقط آقای هرمس مارانا دوباره مینویسه، بلکه ما خانوم مارانا رو هم کشف کردیم، که کلی با وبلاگشون حال میکنیم! اما عجالتاً این دوتا تعریف من-ساختهء بی ربط رو داشته باشید، تا باز برگردم:
1- Globalization یعنی نصفه شب -دم صبح- که از باد و بارون خوابت نمیبره، از رختخواب مرخصی بگیری، بری بشینی ATP MASTERS تماشا کنی، بعد ببینی بازی به علت باد و باران! کنسل شده! جرات داری بگو اینجا کجا، تگزاس کجا!!!
2- Feminism یعنی بازپس-گیری یه شبهء همهء حق و حقوق اضافه ای که درطول تاریخ به آقایون داده شده!
،
پ.ن. فقط عروسی به صورت سورپریز دعوت نشده بودیم که اونم شدیم. ولی بد خوش گذشتاااا! خانوم لیلا، جاتون خیلی خالی...
پ.ن.پریم. آهان، اینم یادم اومد!! خانوم ال-لیلا، حکماً مسخره میفرمایید! ولی جان من برو The Incredibles رو ببین! من که دارم روزشماری میکنم که از آسمونی، زمینی، چیزی برسه، ببینمش! البته فکر کنم از Shall we dance هم بدت نیاد!
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
نمیدونم قضیهء این One & Only بودن چیه که همه کشته مرده اشن، ولی خوشم میاد دیگه برام مهم نیست کسی که عاشقشم، کس دیگه ای رو به من ترجیح بده. یعنی اینجوری برام مهم نیست که تو میزان علاقه م هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه، فقط کنار میکشم که مزاحمتی ایجاد نکرده باشم... . قبلاً اینجوری نبود، فرق میکرد که کجای لیست طرف باشم؛ گرچه که در صدر بودم ولی اگه احساس میکردم یه کم پایین اومدم، اونوقت علاقهء من هم -ناخودآگاه- به همون «نسبت» و نه به همون «شدت» ، کم میشد.
نمیدونم این وسط چه اتفاقی افتاده، ولی یه جورایی یاد متغییرهای مستقل و وابسته میفتم... بامزه س!!
جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۳
چون عشق اشارت فرماید، قدم در راه نهید،
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق.
و چون بر شما بال گشاید، سر فرود آورید به تسليم،
اگرچه شمشیری نهفته در این بال، جراحت زخمی بر جانتان زند.
و آن هنگام که با شما سخن گويد، یقین کنيد کلامش را،
گرچه آوای او چينی رويای شما درهم کوبد و فرو ريزد، آنچنانکه باد شمال، صلابت باغ را.
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صليب می کشاند، و هم او که سرچشمهء رويش است حَرَس می کند.
هم به فراز آيد بلندای قامتتان را به تمامی و نازکترين شاخه هاتان را که زير تابش خورشيد به ترقصند و اهتزاز، با دستهای مهربان خويش بنوازد؛
و هم به عمق رود تا سخت ترین ريشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش درآورد از بن.
چون ساقه های بافهء ذرت، خويشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمنگاه بکوبدتان که برهنه شويد.
غربال کند تا که از پوسته وارهيد.
به آسياب کشد تا پاکی و زلالی و سپيدی.
و خميری سازد نرم؛
پس به قداست آتش خويش سپاردتان، باشد که نان متبرکی شويد ضيافت پرشکوه خداوند را.
و اين همه را از آن روی می کند عشق که مستوری دل برشما بازگشايد، تا به حرمت اين معرفت، ذره ای شويد قلب حيات را.
زنهار! اگر به مأمن پروا و احتياط، از عشق تنها طالب کاميد و گوشهء آرام،
پس برهنگی خويش بپوشيد و پای از خرمن عشق واپس کشيد.
به دنيای بی فصل خود نزول کنيد که در آن، لب به خنده می گشايد، اما نه از اعماق دل، و اشکی از ديده فرو می چکد، اما نه به های های جان.
چيزی به تحفه نمی دهد عشق، مگر خويش را، و نمی ستاند، مگر از خويشتن.
نه بندی تملک است و نه سودايی تصاحب،
که عشق را عشق کفايت است و نهايت.
و چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد اين گفتار که: «خدا در قلب من است.» شايسته تر آن که گفته آيد: «من در قلب خداوندم.»
و اين نه پنداری است به صواب که گامهای شما طريقت عشق معين کند، که عشق خود راه نمايد، گوهری فراخور اگر در وجودتان يافت تواند کرد.
من فکر کنم تا آخر دنيا هم با اين نوشتهء خليل جبران حال کنم....
دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۳
یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳
خب چیزه، من همهء استعدادم رو به خرج دادم، تا این از آب در اومد! دیگه مسوولیتش با خودتون، اون توضیح واضحات پایین رو هم بی زحمت apply کنید اینجا!
فردا
ــــــــ
فردا، او خود را به ما دلربا خواهد نمایاند
مشتاقانه در آرزویش خواهیم نشست
بی صبرانه انتظارش را خواهیم کشید
نگران، به او خواهیم اندیشید
حال آنکه، هیچ چیز به خودی خود سرانجام نخواهد گرفت
و با خیالپردازی هایمان از دستش خواهیم داد
و با مدام اندیشیدن سربه نیستش خواهیم کرد
او، روز ِ پس از فرداست،
نه چندان متفاوت از فردا، و نه از امروز
چه که فردا، همین امروز است
و جز این، هرگز فرا نخواهد رسید!
22/6/1383
مجدداً پس از نگارش: تازه فهمیدم ترجمهء شعر کس دیگه، چه جنایت بزرگیه! لیلا! اون یدِ طولا رو یادته شعره چی بود؟؟!
پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳
Demain
______________
Demain, il se nous montrera ravissant
On le désirera volontairement
On l’attendra impatiemment
On y pensera en s’inquiétant
Pourtant rien ne se fera automatiquement,
et on le perdra en y rêvant,
et on le tuera en tout le temps réfléchissant
C’est le lendemain,
pas tellement différent de demain, et d’aujourd’hui
Puisque demain, c’est aujourd’hui,
sinon, cela ne viendra jamais !
12.09.2004
از «ژاک پره ور» و «پل الوار» نیست، ولی خب اونا هم اگه مجبور بودن به عنوان تمرین کلاس زبان، شعر ِ موضوع دار بنویسن، فکر می کنین خیلی بهتر از این عمل میکردن؟!؟ اونم اگه موضوعی بود که از فکر کردن بهش فرارین...
،
پس از نگارش: سعی کردم ترجمه ش کنم، ترجمه ش رو هم بذارم، ولی اون دیگه خیلی فاجعه شد...
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
یکیش اینکه دربارهء Matrix Reloaded چیز زیادی ندارم که بگم! فقط همین که «آنچه شما خواسته اید» بود و از در دسترس ترین کمپوننت های پرفروش استفاده کرده بود تا گند بزنه به ایده! خلاصه که دیگه اشتیاق چندانی به دیدن Matrix Revolution ندارم، به خصوص که اوراکل عزیزم هم به رحمت ایزدی پیوسته و معلوم نیست کی جاش بازی میکنه. اصلاً این ایدهء یه زن 50-60 ساله به عنوان اوراکل (=دانای کل) خیلی فوق العاده بود. علاوه بر خیلی چیزای دیگه که تو The Matrix فوق العاده بود. دلیلشم باشه واسه خودم!
بعدشم اینکه برنامه به مستهجنی The Swan ندیده بودم که به سلامتی دیدم. فکرشو بکن، یه آدمی که خیال! میکنه زشته، با کلی گریه و زاری میاد اون وسط، بعد 10-15 تا زشت تر از خودش میشینن واسش تصمیم میگیرن که چیکارش کنن خوشگل بشه!! یه چیزی تو همون مایه های بکشین و خوشگلم کنین! بعد هم از بین دوتا جوجه اردک زشتی که این تغییرات و اعمال جراحی و اینا رو روشون اِعمال کردن تا به قوهای زیبا! تبدیل بشن، انتخاب میکنن کدوم خوشگلتره!!! که بره برای مرحلهء بعد تا باز ببینن کی خوشگلترتره!!
... چقدر مزخرف گفتم که بگم نمیفهمم چرا این آدما اگه یه جوش تو صورتشون ببینن، شب خوابشون نمیبره، اما هزارتا چاله چوله رو تو مغزشون، تو شخصیتشون، تو اخلاق و خیلی چیزهای دیگه شون نمیبینن. اگه یکی بهشون بگه خوشگل نیستی، میمیرن، ولی هزار نفر بگن آدم نیستی، انگار نه انگار..
نمیدونم! شاید هم فقط من دیوونه م که هرکی بهم میگه چرا دماغتو عمل نمیکنی، میشنوه که اونقدر عیب دیگه هست که «دماغ» توشون گـُمه!...
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳
2. «شکلات بی دانش میخوردم»! از این فیلم شکلات به مقدار بسیار زیادی خوشم اومد. قضیه دقیقاً همون «میوهء ممنوعه» بود، ولی پرداختش -فیلمنامه- خیلی خوب بود. اون تیکهء موعظهء کشیش هم آخر فیلم، حرف نداشت: نیکی ما با کارهایی که انجام نمیدیم و پرهیزهایی که میکنیم سنجیده نمیشه، بلکه با لذتهایی که از زندگی میبریم، به نیکیهامون افزوده میشه (نقل به مضمون). حالا بیان این فیلم رو اینجا پخش کنن؟؟ عمراً ! مشکل اصلیش هم اینه که دقیقاً جامعهء خود ماست و آقایون و ... .
3. در حسرت 4 تا کاغذ پارهء «در ستایش هیچ» که مال این آقا بوده و دو ساله داریم ازشون درخواست میکنیم و کماکان تحویل نمیگیرن! یه کتاب «ستایش هیچ» دیدیم، پریدیم خریدیم! از عنوان کتاب معلومه که باید انتظار چه ترجمه ای داشت! خلاصه که آقای محمد، ما همچنان اون ورق پاره های «در ستایش هیچ» شما رو میخوایم که کپی بگیریم! بیزحمت قبل از بار سفر بستن، این تسویه کتاب!مون هم انجام بشه بعد قرنها دیگه به سلامتی! آفلاین هم که جواب نمیدی، آدم باید اینجا پیغام بده! بازم خارک ...
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳
پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳
- So, everything's fake?!
- You are real!
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳
سهشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۳
جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳
پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳
اصلاً همهء لذت های زندگی همینجوره! اگه وابدی -خودآگاه رو بذاری سر تاقچه!- و بذاری لذت سرمستت کنه، همون لحظه با مغز اومدی زمین... کیه که خوشش بیاد یه مغز متلاشی شده رو از وسط راه جمع کنه؟؟؟
سهشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳
دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳
پاز، اکتاویو/ دیالکتیک تنهایی/ دیهیمی، خشایار/ لوح فکر 1381
،
چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳
پ.ن. زور نزنید، تیپم INTP یه!!
پ.ن.' ممنون هاجر! :)
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳
سهشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳
How to lose a guy in 10 ... seconds!
and,
"You can never lose something you've never had."
و اینکه من اگه فیلم مزخرف نبینم، میمیرم!!!
- نه تروخدا! این انصافه؟؟؟ این جغله (یه سال از من کوچیکتره!) بابت بازی تو این فیلم مسخره، 4.5 میلیون دستمزد گرفته باشه؟!!... والا...
هممم... ولی از Scent of a woman خوشم اومد، از The mexican هم. هممم... دیگه از چی؟؟ هاااا!!! Se7en ! خیلی زیاد! (خودم هم آخرش نفهمیدم از چـــی خوشم میاد!!) ولی از Erin Brockovich نه خیلی.. چرا! از شخصیت پردازی «سودربرگ» خیلی خوشم اومد! منهای اینکه طراح لباس «جولیا رابرتز» خودشو کشته بود (اصولاً تو اون جامعهء مصرفی کاملاً کار شده که Sexiness جای Beauty رو بگیره، چون اونا به موقع به این نتیجه رسیدن که بعضیا بمیرن هم خوشگل نمیشن، عمل جراحی هم راهش نیست و و و ...)، ولی اونکه عکس العمل بعد از دادگاه رو به جای صحنهء همیشگی مسخرهء دادگاه نشون دادن، که یعنی «اِرین» مهمه.. نه بقیه.. مهم نیست دادگاه رو هوا باشه.. ببین «اِرین» چه حسی داره، چه حالی داره.. اینش خیلی خوب بود! یه چیز دیگه هم فکر کنم خیلی وقت پیش میخواستم بگم، الان میگم: ربط "طراحی لباس" رو به "شخصیت پردازی"، تو «کازینو»ی «اسکورسیزی» کشف کردم! نقش «رابرت دنیرو» فقط با بازی خود آقا رنگ نگرفته بود که! حتی طراحی صحنه هم اونقدرا نمیتونست تاثیر داشته باشه! لباسهای رابرت دنیرو بود که همهء صحنه رو میگرفت، کادر رو قبضه میکرد! اون uniqueness ِصاحب کازینو رو لباسهای متمایزش در برابر بقیه توی صحنه، به من ِ تماشاچی القا میکرد. از اون طرف طراحی لباس خانوم! «استون»، از افتضاح یه چیزی هم اونورتر بود!!! نَگین مال دههء 50-60 بود که هیچ ربطی نداره! طراحی لباس آقای دنیرو هیچ هم به قبل از 1995 برنمیگشت، اما تاثیرش همونی بود که گفتم. بازیش (شارون خانوم!) هم که دیگه... هیچی بیشتر از خودش نبود!! بگذریم، Matrix Reloaded و بقیه ای که فعلاٌ یادم نمیاد، باشه واسه بعد...
چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳
... وای به وقتی که پس زمینهء فکرت سیاه باشه!
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
سهشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳
سهشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
اصلاً فرق بازیگر درون گرا و برون گرا همینه. جانی دپ نقشهایی رو بازی میکنه که بیشتر از 20-30% از خودش توشون نیست. تو مصاحبه ها صداش از ته چاه درمیاد، مستقیم تو چشم مصاحبه گر نگاه نمیکنه، حرفهایی هم که میزنه، آرتیستیک نیست، با این حال این بازیها رو رو میکنه. ولی یه بازیگر مثل هریسون فورد عزیز بنده رو اگه درنظر بگیری، همیشه بیشتر از 70-80% نقشهاش خودشه. یا کوین کاستنر نچسب که بالای 90-95% خودشه! گمونم واسه همین باشه که تنوع نقشهای جانی دپ خیلی خیلی بیشتر از این دو تا موجود دیگه است. یا نه، اینجوری بگم: تنوع نقشهای جانی دپ به چشم میاد، عین لباسی که عوض میشه.
Sabrina هم که هومـــــ.... یادش به خیــــر! با شر و شور ترم 1 یهو بزنه سرتون، در gap نامتناهی بین کلاسهای زبان و ریاضی 1 پاشید برید خونه دوستتون، Sabrina ببینید و برگردید دانشگاه ... هی روزگار!!!......... اونم فیلم خوبی بود. حداقل مثل مولن روژ دیالوگهاش رو با آب دهن به هم وصل نکرده بودن که فیلمنامه بشه، کارگردان هم وسط صحنه نمیومد نیکول کیدمن رو نجات بده!!! این دختره Julia Ormond هم تو ژانر احساسی خوب احساس رو میکنه هااا! من چیز دیگه ازش ندیدم!
دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳
داستان کوتاه:
• فاصله / ریموند کارور/ مصطفی مستور/ نشر مرکز
• داستانهای کوتاه امریکای لاتین/ روبرتو گونسالس اچه وریا/ عبدا... کوثری/ نشر نی
• مهتاب روی تاب خالی (مجموعه داستانهای کوتاه امروز امریکا) / اسدا... امرایی / نشر معیار
• تقریباً شیء/ ژوزه ساراماگو/ علیرضا زارعی/ نشر معیار
رمان:
• ارواح/ پل استر/ خجسته کیهان/ نشر افق
• کشور آخرین ها/ پل استر/ خجسته کیهان/ نشر افق
• پابرهنه ها/ زاهاریا استانکو/ احمد شاملو/ موسسه انتشارات نگاه
• خدای چیزهای کوچک/ آروندهاتی روی/ زهرا برناک/ نشر مس
• شوالیهء ناموجود/ ایتالو کالوینو/ پرویز شهدی/ نشر چشمه
• یک گل سرخ برای امیلی/ ویلیام فاکنر/ نجف دریابندری/ انتشارات نیلوفر
• حیات مجسم/ مارگریت دوراس/ قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر
• دعوت به مراسم گردن زنی/ ولادیمیر ناباکوف/ احمد خزاعی/ نشر قطره
نمایشنامه:
• پستچی پابلو نرودا/ آنتونیو اسکارمتا/ علیرضا کوشک جلالی/ انتشارات نمایش
• مرگ فروشنده/ آرتور میلر/ عطاا... نوریان/ نشر قطره
• باغ آلبالو/ آنتوان چخوف/ هوشنگ پیرنظر/ نشر قطره
• دایی وانیا/ آنتوان چخوف/ هوشنگ پیرنظر/ نشر قطره
زندگینامه:
• جیمز جویس/ چستر جی. اندرسن/ ماهرخ دبیری، ملک کاشی، احمد میرعابدینی/ نشر فرازان
• میشل فوکو/ اریک برنز/ بابک احمدی/ نشر ماهی
• رولان بارت/ میسن کولی/ خشایار دیهیمی
• ژان پل سارتر/ حودیت باتلر/ خشایار دیهیمی
تئوری:
• یونگ، خدایان و انسان مدرن/ آنتونیومورنو/ داریوش مهرجویی/ نشر مرکز
• گفتمان و ترجمه/ علی صلح جو/ نشر مرکز
• گفتگوهایی با ساموئل بکت، اوژن یونسکو، ژان لویی بارو/ احمد کامیابی مسک/ انتشارات نمایش
• درسهایی دربارهء ادبیات روس/ ولادیمیر ناباکوف/ فرزانه طاهری/ انتشارات نیلوفر
• روش مطالعهء ادبیات و نقدنویسی/ جان پک و مارتین کویل/ دکتر سرورالسادات جواهریان/انتشارات مروارید
الباقی:
• دیالکتیک تنهایی/ اوکتاویو پاز/ خشایار دیهیمی/ لوح فکر
• قصه های از نظر سیاسی بی ضرر/ جیمز فین گارنر/ احمد پوری/ نشر شالوده
• هوا را از من بگیر، خنده ات را نه! / پابلو نرودا/ احمد پوری/ نشر چشمه
شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳
سهشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳
دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳
چیزه! میخواستم اینو بگم:
پابلو: طبق صحبتهای دنا رزا، جنابعالی غیر از یه کیف دوشی و یه سالک، سرمایهء دیگه ای ندارین.
ماریو: اما من جوونم و سالم. ریه هام قویتر از دم کوره های آهنگریه.
پابلو: اما ریه های تو فقط تو هوای بئاتریس زنده است. اگه مواظب خودت نباشی چند وقت دیگه تبدیل میشه به خس خس یه آدم آسمی.
ماریو: نخیر من با نفسم میتونم یه قایق بادی رو تا استرالیا روونه کنم.
پابلو: پسرجان اگه همین طور شب و روز غم بئاتریس رو بخوری، یه ماه دیگه حتی قدرت خاموش کردن شمع تولدت رو هم نداری. در ضمن بگو ببینم جنابعالی چطور جرأت کردید دست به سرقت ادبی بزنید، اونم از توی همون کتابهایی که من بهت هدیه کرده بودم.
ماریو: شعر متعلق به کسیه که از اون استفاده میکنه، نه کسی که اونو سروده.
پابلو: راستی که جملهء دمکرات مآبانه ای بود پسرم، اما اگر همینطور پیش بریم تا چندوقت دیگه باید برای اینکه بفهمیم تو خونواده کی پدره، رأی گیری کنیم.
پستچی پابلو نرودا / آنتونیو اسکارمتا / علیرضا کوشک جلالی / انتشارات نمایش 1380
1. مشت نمونهء خروار است. نمایشگاه هم هنوز ادامه داره. سالن مورد نظر هم 14-15 !
2. غیر از خود نمایشنامه، دوتا نقد از اجرای تئاترش هم داره ته کتاب.
3. من نمیدونم ولی اگه نخونیدش، از دستتون رفته! گفته باشم ...
سهشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳
پاز، اکتاویو / دیالکتیک تنهایی/ دیهیمی، خشایار/ لوح فکر 1381
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳
- المیرا! نمیخوای بری هومیوپاتی؟
- نه! مگه مریضم؟!
- اِ ! مگه باید حتماً مریض باشی؟
- آره خب! یه روش درمانیه!
- نه! مثلاً برای حساسیتت به فلزهای غیر از طلا ...
- نچ! مشکلی برام ایجاد نکرده!!
- اِ خب واسه تو ایجاد نکرده! واسه اون بدبختی که باید فقط واست طلا بخره چی؟
- خب اون بره هومیوپاتی!!
- !@#$%^&*)(_+ هیچی هم نیست بشه پرت کرد!!!!!!...
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳
سهشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۳
"یکی از نکات قابل توجه در لولیتا، این است که علی رغم مضمون و موضوع داستان، ناباکوف از هیچ صحنه و یا کلماتی که مستقیماً دال بر وجود روابط جنسی بین هامبرت و لولیتا باشد، استفاده نکرده است."*
چیزی که تو لولیتای آدرین لین خیلی کفریم کرد این بود که تنها صحنه های بی عیب و نقص فیلم، صحنه های اروتیک فیلم بود! یعنی صحنه های عادی فیلم اونقدر ایرادهای مسخره داشت که منِ ِ شور هم بله! (آخه مردک! (ببخشید ولی اگه اینجوری نمیگفتم می مردم!!) تو که اینجوری میخوای بسازی خب بزن تو کار p0rn0graphy، وقت ما رم بیخود نگیر دِ!!) همین وسط هم بگم که آره! صد رحمت به اروتیسم ولی در نهایت، قضیه همون مطرح کردن چیزی برای ریختن قبحشه که نازلی میگه(نازلی! چرا دیگه لینک به مطلب نداری؟!؟)، الان اینجا، مساله «چندهمسری» و اینجور چیزاس، در حالی که به نظر من، سینمای دههء 90 هالیوود هم اوج (حضیض؟) همین اروتیسم بود که دیگه وسط وصل کردن زمین به آسمون، یه سری هم باید به صحرای کربلا میزدن خب لابد!!
بگذریم! تا حالا 4500 تومن، پول مجله نداده بودم! ولی خب ویژه نامهء اعلیحضرت «ناباکوف» بود و دیگه نمیشد ازش گذشت. القصه، همین جمله رو که وسط کتاب-مجله(؟) خوندم، همچین به 4500 تومن می ارزید! کلی و نصفی خوشم شد که با خوندن یه کتاب و یه نقد و یه مصاحبه از عالیجناب، دقیقاً همچین انتظاری از شاهکارش داشتم!! البته خب بعضیا هم معتقدن که از لابه لای خطوط و نوشته ها نمیشه آدما رو شناخت، بعضیا هم میگن to each is own ، منم میگم بیخیال بابا! بالاخره یه روز «لولیتا» رو زبان اصلی میخونم، کی به کیه!
،
* سمرقند 3و4 / فصلنامهء فرهنگی، ادبی، هنری/ ویژه نامهء ولادیمیر ناباکوف/ ص 177
پ.ن. اشتراکش رو به ادب دوستان توصیه نمیکنم، چون تجربه نشون داده اینجور مجلات اول کار خیلی داغن! بعد خنک میشن! ولی اگه رو پیشخون کتابفروش ها دیدید، یه تورقی بفرمایید، بلکه بدتون نیومد مثل من کشف کنید ناباکوف شعر هم میگفته، فرهنگ و ادبیات انگلیسی هم متحول میکرده، 3-4 تا داستان کوتاهش رو هم با همچین ترجمه های حسابی بخونین، کسی چه میدونه ...
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳
نمیدونم چند درصد حواس آدم، با آدم میخوابن: مثل بینایی! اونم اگه بشه گفت خوابیده... اما نمیدونم چرا خواب مظهر ناهشیاریه با این همه هشیاری خارق العاده! مساله به سادگی بیدار شدن از سرما و گرما یا حتی «بو» نیست. اینکه در غلتهای شبانه به لبهء تخت رسیده باشی و در حال سقوط از تخت، بعد داستان خوابت دقیقاً به همون سمت پیش بره و همزمان اَاَاَاَ... شَپَلَقس! یا عین راه رفتن زیر بارون که آدم رو سنگین میکنه و دوبرابر -شایدم بیشتر- حالت معمول، خستگی ناشی از باد و طوفان بیرون رو داشته باشی وقتی از خواب پا میشی. آقای «فروید» خیلی راست میگه بیاد این هشیاری رو توجیه کنه، به جای «تعبیر خواب» نوشتن! هوم!
،
پ.ن. یعنی تو شماها یه دانشمند هم پیدا نمیشه که بتونه جواب منو بده ؟ این که با اون ادعای دانش زبان، فارسی سرش نمیشه! ........... به خدا من حیــــــــــــف شدم!!!!
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳
• کلمه ها مثل آدم ها هستن. نحوه ی حرکتشون به سمت ما چیزهای زیادی رو درباره ی نیت شون نشون می ده.
• آدم باید مثل تو در رفاه باشه تا نفهمه چرا مردم برای یه لقمه نون و یه ذره عدالت بیشتر شورش می کنن.
• وقتی زندگی کسی رو لوس میکنه، دیگه خودش هم متوجه نیست. آخرش هم فکر میکنه همه چیز حقشه یا که همه همینجوری ان.
• همیشه همینطوریه: اتفاقهایی که در زندگی می افتن دیر یا زود وارد کتابها میشن و آخرین درخشش شون مرگ در این کتابهاست.
• کسی نمی تواند بدون اینکه گاهی جای خود را عوض کند، زندگی کند.
• هنر آقای لوسین خاموش کردن حرف دیگران است، مثل فوت کردن یک شمع. یک استدلال با دو استدلال، با یک نقل قول، استئلال سوم، نقل قول دوم – وهمین طور تا ابد. آقای لوسین لشکروار به جبهه بحث می زند، موجی در پس موج دیگر. در نتیجه در جبهه ی مقابل همه فراری هستند.
• در پس سخنان زیبای آقای لوسین، طبل خصلت یک مرد را می یابد، حسادت شفاناپذیرش را، افسوسش را بر این که مرکز هستی نیست. همیشه در پی پرده ی تئوری به دنبال سرخوردگی باشید.
• انجام همیشه ی یه کار، در درازمدت، در یه جای مشخص، سر یه ساعت مشخص، آدم رو پیر می کنه.
• هیچ چیز به اندازه ی آزادی مسری نیست.
شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳
- او به آقای لوسین گفته است: «آقای لوسین، من با یک دستمال مخصوص کتابهای شما رو صفحه به صفحه می شورم. کتاب هاتون رو از شر همه کلمه هایی که اون ها رو پر کرده، خلاص می کنم.» این بار آقای لوسین نخندید. آقای لوسین مرد احمقی نیست. او خوب می داند که چنین دستمالی وجود ندارد. برای پاک کردن کتابها کافی است آن ها را باز نکنیم. آدم ها هم همینطور: برای محو کردنشان کافی است هرگز با آن ها صحبت نکنیم.
- یک کلکسیونر و یک حسود فرق زیادی با هم ندارند، هر دو در هراس از دست دادن یک قطعه اند.
- هیچ کس لوله کش نیست، حتی لوله کش. هیچ کس آن چیزی نیست که برای پول درآوردن انجام می دهد.
- بالای کوه چیزی بیشتر یا کمتر از پایین کوه نیست. در حقیقت ما با خودمان جابجا می شویم. ما در درون خودمان جابجا می شویم. در آن سر دنیا و آن سر حیاط به یک اندازه شگقتی وجود دارد.
- دور و بر بچه ها دو دسته آدم وجود دارند. آدم هایی که از آنها مراقبت می کنند و آدم هایی که نمی توانند آن ها را تحمل کنند.
- در این دنیا همه چیز طبیعیه. یا اگه ترجیح می دین: همه چیز معجزه است.
- بعضی آدم ها شما را از خودتان رها می کنند. به قدر دیدن یک درخت گیلاس پرشکوفه یا بچه گربه ای که دنبال دمش می دود، این کار را طبیعی انجام می دهند. حرفه اصلی این آدم ها حضور داشتن است. کار دیگر را برای ظاهرسازی انجام می دهند، بالاخره باید کاری انجام دهند چرا که کسی به خاطر حضورشان و به خاطر مهملاتی که در کوچه و خیابان می گویند و یا آوازی که زمزمه می کنند، به آن ها حقوق نمی دهد.
و ...
بوبن، کریسنیان/ همه گرفتارند/ صدقی، نگار/ ماه ریز ، 1381
چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳
خلاصه که اینم از بهار! آهان! امروز -بعد از سه روز غبارروبی از هارد- فیلم The Bridges of Madison County کشف کردم! (خب ندیدم! مگه چیه؟!؟) سال نو هرچی نباشه، اقلاً سال سرشار از فیلمیه! مگه نه ؟!؟..
جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲
دوم اینکه، آقای سروش شرمنده!!!! «تولدتون خیلی خیلی مبارک زیادتا!» فقط ببخشید ما بعد از 48 ساعت فهمیدیم که جفت خطوط تلفنمون قطعه!!!! (24 ساعت آخر فکر میکردیم فقط یکیش قطعه!!!) خلاصه که ما همینجور تا بعد از تولد شما هم منتظر تلفن دوستان بودیم!!!!!..... ولی بازم خیلی مبارکه !
بعدشم اینکه اون آقاهه که گفتم، هیو گرانت نبود که !!! «جرج ووید» بود !!! یعنی کاراکتری که همون هیو گرانت تو اون فیلمه بازی میکرد!! ... وگرنه که «هیو گرانت» کیلو چند!!!
بعدترشم اینکه : «سال نوتون مبارک» !!!!
پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲
... آهان! یه چیز دیگه هم اینکه چندوقت پیش یکی بهم گفت شبیه "کاترین زتا جونز" شدم!!!!!!!!!! بعد سر همین فیلمه، مادرخانومی فرمودن شبیه این خانومه "ساندرا بولاک" ام!!!!!!!!!!! بعد خب، من شانس آوردم که به نظر خودم بیشتر از هردوی اینا به خانم "ووپی گلدبرگ" شباهت دارم، وگرنه آخه اون به این چه ربطی داره مثلاً آخــــــــــــــــــــــــــــــــــه -به من، پیشکش!!!- ؟!؟ ...
خب اینم از حاشیه های فیلم که از خود فیلم گفتنی تر بود !!!
Keep your friends close, and your enemies closer!
,
- Two weeks notice (2002)
ولی من ایــنقـــدرر مزخرفم که یه دونه از این جمله ها رم نمیتونم به کار ببندم در همهء عمــــــــــــــــــــــــــــــررر...
،
پ.ن. ببخشید که دوباره کامنتدونی به وضع اول برگشت (البته با بکترک!! که نمیدونم خوردنیه یا پوشیدنی!!) ولی اصولاً همه پدرسوخته شدن!! از دور دل میبرن، از جلو زَهره(؟) !! ...
دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲
سهشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲
Lord of The Rings هم که همهء جایزه ها رو برد! گمونم به "دوئل" حسودیش شده بود!! خانومه کاناداییه میگفت خیلی خوشحالیم که Lord of the Rings تو این بخش -بخش فیلمهای غیر انگلیسی زبان- کاندیدا نشده بود!!!
فعلاً ..
پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۲
بگذریم،، اگرچه که تا همین یکشنبه ظهر دیگه هیچگونه دلبستگی به دنیا برام باقی نمونده بود، یه کادوهایی برام از زمین و آسمون رسید که تا خودم رو باهاشون خفه نکنم، دست از سر این زندگی برنمیدارم! عجالتاً با همونا مشغولم ولی اگه وبلاقم اومد، اینجا رو هم آپدیت میفرمایم!
.. تازه! اینم کامنتدونی نو که قول داده بودیم! امیدواریم دیگه جا کم نیاد ...
چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲
کوچ غمگین پرستوهای شاد
در غروبی پرملال و بی صدا
خبر عریونی باغا رو داد
پاییز اومد اینور پرچین باغ
تا بچینه برگ و بار شاخه ها
کسی از گلها نمیگیره سراغ
بیا در سوگ دلگیر «گل سرخ»
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زادهء فصل خزانیم
دو تن پروردهء دامان گریه
شده ابری تو فضای سینه مون
قصهء بی غمگساری های ما
می دونم پایان نداره بعد از این
غصهء بی برگ و باری های ما
بیا در سوگ دلگیر «گل سرخ»
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زادهء فصل خزانیم
دو تن پروردهء دامان گریه
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
می نویـــسم با دل تنگ
روی گلـــــبرگ شقایق
فصل دلــــــتنگی پاییز
فصل غمــگینی عاشق
بیا در سوگ دلگیر «گل سرخ»
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زادهء فصل خزانیم
دو تن پروردهء دامان گریه
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
محمدرضا فتاحي
یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲
خب بگذریم یا نگذریم، گویا اصل موضوع اینه که من گــُدار رو به اسپیلبرگ -به خصوص به همون فهرست شیندلرش که گــُدار هم بهش گیر داد!- و امثالهم ترجیح میدم که از سَرِ سیری فیلم میسازن. به هرحال من که نه سینما سرم میشه، نه اصلاً هنر، فقط هم خوش دارم نظرات شخصی خودم رو در مورد فیلمهایی که میبینم، بلغور کنم. اما حالم از "فجریا!" به هم میخوره وقتی میبینم 21 فیلم، حداقل یه سیمرغ بردن، ولی «مارمولک» با 93.8% رأی تماشگرا -یعنی 20 فیلم دیگه، مجموعا" 7% هم رأی نیاوردن- اما اسم «کمال تبریزی» حتی توی کاندیداهای بهترین کارگردانی هم نبوده ! چی بگه آدم به این جماعتِ خود-هنرمند-بین! که محتاج شهرتن ولی باندبازی نمیذاره بدونن رأی چی، کشک چی، پشم چی ....
یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز!!! ببین آقای سروش چی میگه !!!
،
پ.ن. من که بازم به جشنواره بازی نرسیدم، ولی کاش یکی مبســـــــــــــوط (سوت نه!) مینوشت چه خبره !
پ.ن.پریم. دیدن غول تبتی قشلاق کرده ؟!؟
پ.ن.زگوند! مینا من که نفهمیدم چه جوری واسه پست 18 فوریهء من، کامنت دادی! ولی به زودی جواب همهء کامنت هات رو میدم !!!...
.
.
.
پ.ن. تی اِرس. دوستان! اگه به رسالت رسانهء وبلاگ خیانت شد، میبخشید !!!...
پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲
اما کافیه عین «ترومن» بخوای پات رو از این استودیوی لعنتی بذاری بیرون، اونوقته که هم نیروگاه هسته ای ِ سر راهت نشت میکنه و هم دریای زیر قایقت طوفانی میشه ... من میشم یه مورچه که 60 برابر وزن خودش بار میکشه، یه (یکی یا هرچندتا!) گندهء مسخره هم بازیش گرفته، هرجا دلش میخواد راهم رو سد میکنه یا راههایی رو که لزوماً نمیخوام برام هموار میکنه و من رو از مقصدم دور میکنه، هـــــــــِــــــــی، مــــدااااااااام...
.. اصلش اینه که هرکار کنی با زندگی کنار بیای، زندگی یه کاری میکنه که باهات راه نیاد. گاهی لازمه آدم «فـــرار» کنه که بگه "همین یه کار مونده بود که نکرده بودم، اونم کردم!" ... وگرنه که اولین غم من واسه رفتن اینه که اونور دیگه چه جوری کتابای ترجمه فارسی سانسورشده و بدترجمه رو گیر بیارم؟! آخه هرکار هم بکنی، باز "فارسی شکر است". یا به قول محمد، همهء کیف زندگی به اینه که روزی 70 تا ضرب المثل زبونت رو تو مکالمات روزمره به کار ببری (همین بود دیگه محمد؟!؟). اصلاً اگه اونجا یه روز از دندهء "چرا در گنجه بازه؟ چرا دومَنِت درازه؟ ..." پاشدی و یکی از اونجاییا بهت گفت "چرا نمیری خونتون؟" ، چی داری بهش بگی ؟! ها ؟!؟..
... هرچی خودمون رو به ندیدن و نشنیدن عادت دادیم و گفتیم باشه همهء زندگی رو از بین "بد" و "بدتر" انتخاب میکنیم، باز هیچی سَر ِ آشتی نگرفت .. "بدتر" و "بدتر" گذاشتن جلومون گفتن "انتخاب کن!" ... آمریکا داره انگلیس رو از میدون به در میکنه، همونطور که تو افغانستان کرد، همونطور که تو عراق کرد،،، حالا فکر میکنی تو انتخابِ سرنوشتت، دخالت هم داری ؟!؟!..
... بابا بیـــــــــــــــخیـــــــال! تنها راه اینه که از این استودیوی مسخره بزنی بیـــــــــــــــــــــــــــــــــرون .................
یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲
... اگه تا حالا يه سر سوزن شك داشتم كه اينجا جاي موندن هست يا نه، ديگه هيچ جوووووررر شك ندارم. اين مدت قشنگ حس كردم دارم (گلاب به روتون!) تو طويله زندگي مي كنم! .. كافيه كارت به 4 تا بانك و 1-2 تا سفارت و 3-4 تا آموزش دانشگاه بيفته، تا ببيني چه جوري به چشم گوسفند نگات ميكنن و به جاي تو، براي كل گله تصميم ميگيرن ... حتي با هزارتا هماهنگي قبلي هم امكان نداره كارت سر ساعتي كه بايد،، بايد و بايد و بايد،،، راه بيفته.
.
.
.
حالا تا بعد ...
دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲
موقعيت: فرض می کنيم کليد در يکی از مقامات مهم کشوری گم شده است. در هر جای دنيا چگونه کليد را پيدا و در را باز می کنند؟
فرانسه: در اين کشور درها معمولا قفل نيستند، بنابراين دستگيره در را می چرخانند و در را باز می کنند. بعدا ماموران يک کليد يدکی درست می کنند يا قفل را عوض می کنند.
آمريکا: بلافاصله اف بی آی تعداد 194 نفر از مظنونين القاعده را دستگير و تعدادی از ايرانيان را اخراج می کند و در بازجويی اعضای القاعده تعدادی بمب و موشک و نارنجک و تانک نفربر و موشک ضد موشک در خانه های آنها پيدا می کنند، اما کليدی پيدا نمی شود.
آلمان: حتما يک کليد يدکي در جيب هلموت کهل است، آن را از او می گيرند.
بلژيک: ابتدا مسوول مربوطه به ماموران نامه می نويسد و اين خبر را می دهد، بعد موضوع طی نامه ای به وزارت کشور و وزارت خارجه خبر داده می شود، بعد نامه هايی برای پارلمان اروپا نوشته می شود. بعد از نه ماه نامه نگاری کليد خودش پيدا می شود.
انگلستان: در انگلستان هيچ وقت هيچ کليدی گم نمی شود، مگر اينکه از دهها سال قبل در مورد آن تصميم گرفته شده باشد.
کلمبيا: رئيس جمهور از قاچاقچيان می خواهد کليد را پس بدهند، آنها هم از او می خواهند قول بدهد ديگر درها را قفل نکنند.
واتيکان: پاپ از خداوند می خواهد جای کليد را نشان بدهد، بعد هم يک کليد ساز می آورند و در را باز می کنند.
ايتاليا: گم شدن هر چيزی در اين کشور طبيعی است، بنا براين در را می شکنند و خسارت آنرا به برلوسکونی می دهند.
افغانستان: با يک توپ 106 در را از جا می کنند و در اين ماجرا تعدادی از نيروهای آمريکايی و القاعده هم به قتل می رسند.
عراق: چند ساعت منتظر می مانند تا عمليات استشهادی انجام شود، در جريان عمليات در هم باز می شود و می بينند صدام آنجا نيست.
سوئيس: برای انتخاب بين باز کردن در يا باز نکردن آن رفراندوم برگزار می کنند.
روسيه: يکی از دزدهايی که وزير شده است، با يک سنجاق در را باز می کند.
ايران: ابتدا تعدادی از عوامل نفوذی را که اتفاقا روزنامه نگار هستند دستگير می کنند، بعد حزب الله از خواهران می خواهد که مواظب حجابشان باشند، بعد چند روزنامه را تعطيل می کنند، بعد کميسيون تحقيق تشکيل شده و برای يافتن کليد وزارت اطلاعات را در جريان قرار می دهند، بعد معلوم می شود که از هر کليدی شش عدد يدکی در مجلس، رياست جمهوری، شورای نگهبان، شورای تشخيص مصلحت، قوه قضائيه و دفتر رهبری وجود دارد، بعد کليدها را پس از استفسار از شورای نگهبان می برند و می بينند هيچکدامشان در را باز نمی کند. بعد با لگد در را باز می کنند و می بينند رئيس جمهور يک هفته در آنجا گير کرده بود و جيکش در نمی آمد.
نتيجه گيری اخلاقی: هر دری يک جوری باز می شود.
سهشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲
ماشنکا
ولادیمیر ناباکوف
خلیل رستم خانی
نشر دیگر
چاپ اول 1378
ماشنکا -در انگلیسی مری؛ بعد بگین مترجمای ما بَد اند! دیگه اسم که ترجمه نمیکنن اقلا"!- فوق العاده اس. ناباکوف هم همینطور! از اون کتابهاییه که با ذره ذره اش آدم کیف میکنه و آخرش به ابن نتیجه میرسه که یه بار کمه: یه بار برای یه کتاب ناز و دوست داشتنی، یه عاشقانهء موقر! با یه پایان محشر، پر از توصیف های معرکه و تمثیلهای به جا و ملموس و از همهء اینها گذشته، زوم بکهای تک جمله ای یا حداکثر دو جمله ای به گذشته های دور و نه چندان دور عاااالــــی و ... وااااقعا" کمــه!
" در حین راه رفتن به این می اندیشید که چگونه سایه اش از شهری به شهر دیگر، از پرده ای به پرده ای دیگر سرگردان خواهد بود، چطور هرگز نخواهد فهمید چگونه اشخاص آنرا خواهند دید، یا چه مدت در اکناف جهان سیر خواهد کرد. و وقتی به رختخواب رفت و به صدای قطارهایی گوش داد که از درون آن خانهء دلگیر – که هفت سایهء گم شدهء روسی در آن می زیستند – می گذشتند، تمام زندگی همچون قطعه ای از ساختن فیلمی به نظر می رسید که سیاهی لشکرهای بی توجه آن دربارهء فیلمی که در آن بازی میکنند هیچ نمی دانند. "
اینکه این کتاب این همهء تو قفسهء کتابها خاک خورد تا خونده شه، به خود کتاب هیچ ربطی نداره. در واقع مشکل از هوش خواننده بود که هربار با شروع کتاب، وقتی میدید با 80 تا شخصیت سر و کار داره، قبل از شروع از خوندنش خسته میشد. اما این دفعهء آخر که عزم کرده بود هرچی هست بخونه، کم کم کشــــف کرد 8 تا شخصیت بیشتر نبودن!! (نه! آخه «لو گلبویچ» چه ربطی به «گانین» داره که من بفهمم اینا یه نفرن؟!؟ حالا باز «لیووشکا» یه حرفی!!! ... الخ!)
در نهایت هم اینکه کلی و نصفی از این آقای ناباکوف خوشم اومده و عجالتا" دنبال بقیه کتابهاش –بالاخص لولیتا- میگردم، گرچه که گویا ترجمهء مرحوم منصوریه و همون حرفایی که این روزا مد شده پشت سر اون بنده خدا بزنن. یه چیزی هم میخوام بگم، فقط امیر سالار نشنوه!! یه جاهایی از کار، همون جاها که موسیو ناباکوف سعی در سوپررئالیزه کردن (سوررئالیزه نه! خیلی زیاد رئالیزه!!) صحنه ها و توصیف و تشریح ها داره، منو کلی یاد کوندرا مینداخه!! نقطه!
دیگه همین.